سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























جوان امروزی

 

خسته شدم،به خدا خسته شدم ، بعضی وقتا فکر میکنم

اگه از روی عادت نبود حتی گرسنه هم نمی شدم

حتی نفس هم نمی کشیدم، اما مگه فراموش کردن جز عادت نیست؟

پس چرا نمی تونم فراموشت کنم؟

نمی خوام گریه کنی،نمی خوام اشکی تو چشات ببینم

نمی خوام به خاطر تن یخ کرده من، تو آب بشی ومن گرم بشم

من نمیخوام تو بسوزی فقط میخواستم با من باشی منو باور کنی؟؟؟

 

 

 

چه وحشت غریبی...

 

از آن وحشتها که دیر به دیر به سراغت می آید...

 

همه ی وجودت را فرامی گیرد...

 

نه می توانی فریاد بزنی،نه پابه فرار بگذاری...

 

فقط اشک می ریزی...

 

فقط اشک...

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/1/19ساعت 4:5 عصر توسط گل نفیس نظرات ( ) |


Design By : Pichak